دلم گرفته از این روزگار
دلم گرفته از این روزها که خیلی تاریکتر از شبها شده
دلم گرفته از این شبهای بی ستاره
دلم گرفته از این قاب عکس خالی
دلم گرفته از این گلدونهای بدون گل
دلم گرفته از این انسانهای بدون دل
دلم گرفته از این که می خواهم سکوت را بشکنم اما نمی تونم
دلم گرفته از این که هنوز با کوه سخن نگفته از غصه متلاشی شد
دلم گرفته از این که چه کسی حرفم را خواهد شنید؟
دلم گرفته از این که گفتی میایی ولی نیامدی
دلم گرفته از این که چرا اسمون من سیاه وتیره شده؟چرا؟
دلم گرفته از این که چرا خونه من پنجره نداره؟
دلم گرفته از این که چرا اسمون من سیاه وتیره شده؟چرا؟
دلم گرفته از این که چرا خونه من پنجره نداره؟
دلم گرفته از این که می خواهم بخندم اما نمی تونم
دلم گرفته از این قلم هم مرا یاری نمی کند
قلمی که با ریختن اشکهایم دیگر تاب و توان نوشتن را ندارد
خدایا به خدا دلم گرفته
که می خواهم بخندم اما نمی تونم دلم گرفته از این قلم هم مرا یاری نمی کند قلمی که
با ریختن اشکهایم دیگر تاب و توان نوشتن را ندارد
خدایا بهخدا دلم گرفته
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: